تو باور می کنی.....
بارها پیش خودم گفته ام چرامن دلتنگ اقایمان نمی شوم چراهرصبح که چشم هایم رامی گشایم دغدغه امدنش
راندارم چراوقتی کسی ازدوستان وخانواده ام رامدتی نمی بینم دلتنگ شان می شوم وهر کاری می کنم تا خبری از
انها بگیرم وآرام شوم ولی برای کسی که برای من دعا می کند… اشک می ریزد …آه می کشد… بغض می کند…تا
من حرفش را گوش کنم گناه نکنم تا گناهم بخشیده شوددل تنگ نمی شوم ؟؟… تو باور میکنی کسی قلبش آنقدر
بزرگ و سراسر احساس باشد که برای گناه یک گناه کار لجباز ناله کند…اشک بریزد…باور میکنی کسی باتمام
وجودش بخواهدتو را به اوج برساندمشتاق بی قرار توبه ات باشد ویک لحظه تورا از یاد نبردحتی اگر به اندازه دنیا
گناهکار باشی بخواهد کمکت کند ولی توبی خیال بگذری !!چقدر من باید غافل باشم وسردر گم درندانستن ونخواستن
به دانستن واز میان روز ها ولحظه ها وثانیه ها بگذرم وحتی نیم نگاهی نیندازم ببینم کجای راهم آری باز رسیدم به
خودم خود خودم همین که هنوز سرگردانست …آخرش چه ؟ پس کی خودم را راحت کنم…صدایی می گوید عجله کن
تا به پشیمانی ها نرسیدی قدم بگذار کمکت می کند همان منتظر همیشگی….آقا جونم بازم التماس دعا